مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز ناهار واسه دخملم كتلت درست كردم گفت ماماني من اين غذاها رو دوست ندارم برام غذاي سبز درست كن قرمه سبزي باقالي پلو با قيمه!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا كجاي قيمه سبز منم نميدونم والله قبلا به شله زرد لب نميزد اما از روزي كه خونه مادرجون نذري بود و يه ذره بهش داديم كم كم داره خوشش مياد فرني هم نميخوره و موقعي كه سرما ميخوره من خيلي غصه ميخورم كه چرا فرني دوست نداره حالا شله زرده اميدوارم كرده كه شايد بشه به فرني هم عادتش داد. دخترم نگاه كن ماماني براي چه چيزايي بايد غصه بخوره آخه كوچول موچولوي من ...
30 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز دختر كوچولوي ما هوس كيك تولد كرد خلاصه بهش قول داديم وقتي رفتيم مهد دنبالش بريم شيريني فروشي تا كيك بخريم تو راه دخملم ميگفت مامان كيك قورباغه اي بخر نه كيك ماهي بخر خلاصه كل حيوناي باغ وحش رو برامون رديف كرد اما وقتي رسيديم قنادي يه كيك شكلاتي با تزئين توت فرنگي انتخاب كرد فكر كنم توت فرنگي ها چشمش رو گرفته بود خلاصه يه كوچولو از كيك خورد و بقيه اش موند تو يخچال بيچاره من كه رژيمم و تا در يخچالو وا ميكنم چشم تو چشم كيكه ميشم راستي ديروز عكاس اومده بود مهدشون تا واسه نوروز ازشون عكس بگيره ديدم لباس يقه اسكي سفيدش آستينش قرمزه قرمز شده گفتم اينا چيه گفت ماماني خاله به لبمون رژ زد تا خوشگل شيم چشمم رو...
27 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش امروز خانوم مربي دخترم گفت كه ديرتر بريم دنبالش چون قراره عمو شهراد بياد و براشون آهنگ بزنه و بچه ها شعر جشن نوروز رو تمرين كنن ميدونم روزايي كه عمو شهراد مياد يهشون حسابي خوش ميگذره دختركم عاشق گوجه و خياره كلي سفارش كرد كه به ليست خوراكي هاي مهدش اينا رو هم اضافه كنم. كلا شكر خدا خوراكي هاي سالم دوست داره و زياد اهل هله هوله نيست من خودم عاشق پفكم هردفعه دستم پفك مي بينه ميگه ماماني هله هوله  و اينجوري حساب من رو شرمنده ميكنه امون از دست يچه هاي اين دوره و زمونه ...
25 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز ناهار خونه عمه دعوت بوديم مليكاجون ميخواست براي عمه اش كادو ببره يه ساعت كه از توي شانسي درآورده بود با يه سي دي نصفه كارتون كادو كرد اونم چه كادويي!!!!!!!!!!!!! يك كاغذ خط خطي شده از دفتر نقاشيش كند و با چسب سياه رنگ بسته بنديش كرد كاش از كادوش عكس گرفته بودم كه اگه نگفته بود اين كادوئه حتما اشتباهي رفته بود تو سطل آشغال خلاصه كادوش رو با كلي ذوق تقديم عمه اش كرد و از عمه اش هم يه دفتر نقاشي و يه ماژيك كادو گرفت كه خود ماژيك تو خونه برامون داستاني شد امروز صبح ديدم فرش هالمون خال خاليه با رنگهاي متنوع و  جديد و مليكا هم تا بره كلاس اول ممنوع الماژيك شد هرچند ميدونم كه بادوتا بوس و حلقه كردن دستا...
23 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر گلم قراره براي جشن سال نو نقش خرگوش رو بازي كنه اينم شعرش من خرگوشي باهوشم  درازه دوتا گوشم هويج غذاي منه      بيشه ها جاي منه ...
18 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مليكاي نازم تازگيها خيلي بامزه شده و حرفهاي بامزه اي ميزنه ديروز داشت راه ميرفت به بابايي گفتم چه دختر نازي داريم نه؟ يه دفعه مليكا برگشت و گفت : من؟ من نازم گفتم آره ماماني كلي ذوق كرد و خوشحال شد دخترم راستي ۱۳ اسفند تو مهدكودك جشن سال نو دارند و دخمل منم قراره ديكلمه داشته باشه از ماهم دعوت كردن بريم ميخوام اون بلوز سفيد عروسك دار كه مادرجون براش گرفته رو با شلوار صورتيه پاش كنم اميدوارم تموم زندگي دخترم پراز جشنهاي خاطره انگيز باشه   ...
17 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش من و بابايي و مليكاجون و عمه و دايي دوشنبه بعداز ظهر راه افتاديم بريم رشت آخه مادرجون نذر شله زرد داشت ماهم رفتيم هم كمكي كرده باشيم و هم ثوابي برده باشيم به مليكاي نازم هم قول داده بوديم ببريمش پارك اما از روز اول يه باروني ميومد كه نگو جمعه كه قرار بود برگرديم دختركم تا بيدار شد و ديد آفتاب دراومده جاي سلام و صبح بخير گفت بريم پارك خلاصه بابايي بعد گذاشتن وسايل تو ماشين دست دخملمون رو گرفت و رفتند پارك كه ماهم بدقول نشده باشيم مليكا تو رشت حسابي كيف كرد مادرجون پدرجون خاله ها داييها و عمه حسابي هواشو داشتند و يه دل سير با همشون بازي كرد دخترم ديگه بزرگ شده تو ماشين هم اصلا اذيتمون نكرد و مثل آدم بزرگها يا ...
16 بهمن 1389